یکی بود . یکی نبود . به جز وبلاگنویسا هم کسی نبود. به ایستگاه شهید بهشتی رسیدم . دختری با شال سبز دیدم. در کنارش بود پسری امید نام. سلامی کردم و نشانی دادم. حالا انقدر ادبی هم نبود. دوستمان محمدحسین، سپس استیو، آقاگل و کم کم بقیه دوستان رسیدند (هدف اینه که بدونین پیشتازان کیا بودن).
پس از بسی انتظار فراوان در ساعت ۹:۲۰ صبح ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱ تعداد اولیه شرکت کنندگان، به حد نصاب رسید و به سوی روشنایی به راه افتادیم و در همین حین جمع ما جمعتر هم شد.
با خیالی راحت و بی توجه به فضای سبز، وارد چمنهای اطراف مصلای امام خمینی شدیم و زیر سایهی صبحگاهی درختان بسی طعم سرما را چشیدیم. اما این سرما دیری نپایید و با معرفی یکایک دوستان به پایان رسید.
پس از معرفی یکایک دوستان و حرفهای ریز و درشت، عکسی دست جمعی به همت عکاس عزیزمان سیده فرفره گرفتیم، که اینجا به صورت کلی از دوستان هر ردیف نام میبرم:
پس از عکس دورهمی به سوی انتشارات افق شتافتیم. انتشاراتی مخصوص کودکان و نوجوانان با کتابهایی بسی ترسناک و دلهره آور. عناوینی همچون، مرگبارترین روزهای تاریخ، دروازهی مردگان و ربات خرابکار، از جمله ترسناکترین کتابهایی بودند که در آنجا یافتم.
غرفهها مملو از جمعیت و با غلظت کرونای بالا بودند و در همین حین دوستان جدیدی به جمع ما اضافه و کم میشدند. به صورتی که جمعیت ما در کمینه خود به ۱ نفر (خودم، گم شده بودم) و به بیشینهی حدودا ۱۹ نفر رسیدیم.
در بینابین این گشت و گذار در غرفهها متوجه عدم علاقهام به عناوین موجود در غرفهها شدم. گویی کتابها دیگر بیمحتوا شده بودند و یا این که دیگر از چشمانم افتاده بودند.
در میان آن شلوغی و اشتیاق دوستان برای خرید کتاب، همواره از یکدیگر جدا میشدیم و یکدیگر را مییافتیم. اما کار به جایی رسید که دیگر به لحظات ملکوتی اذان و ناهار رسیده بودیم. نماز را قضا کردیم و به سوی وجود شتافتیم.
در منوی فستفودی ما، غذای مخصوصی با نام پیتزا وجود داشت که از خوش روزگار قسمت دوستانمان امید و محمدعلی شد. غذای دوستانمان به حدی خوشمزه و لذیذ بود که جملگی به تعریف و تمجید از آن پرداختیم.
با دوستان به دنبال ناشران بین الملل گشتیم، اما چیزی جز محتوای عربی و انگلیسی اسلامی، نیافتیم. ناامید از روزگار قسمت بر این شد که ناشران لاتین را پیدا کردیم. چشمتان روز بد نبیند که کتاب
در چادری اتراق کردیم و جملگی خسته و نالان، استراحت کردیم. اما در همین حین، دوستان کنجکاو و بسی فرهیختهی ما، نویسنده و طنزپرداز معروفی را یافتند. ایشان کسی نبودند جز آقای فرهاد حسنزاده که بنده تا آن زمان با نام ایشان، آشنا نبودم، اما به لطف دوستان با این بزرگمرد معاصرمان کمی نزدیکتر و آشناتر شدم، تا جایی که حتی دوشادوش وی به انداختن عکس نیز پرداختم.
پس از گذر ساعتها و باریک و باریکتر حلقهی دوستان، دوباره پای بر فضای سبزی نهادیم و کمی دور هم مشغول به بازی شدیم. در فکر پیدا کردن بازی جذابی مناسب انسانهایی خسته بودیم که نیاز به فعالیت فیزیکی و همچنین فعالیت فکری نداشته باشد. به جایی نرسیدیم تا این که نشانهای از آقاگل بر ما نازل شد که ای دوستان، بیایید و از یکدیگر سوال بپرسید و پاسخی بیربط به یکدیگر دهید، باشد که بتوانید با یکدیگر بازی کنید».
این شد که تا دقایق بسی چند ما در فوبیای پرسیده شدن سوال و حذف شدن از بازی بودیم تا این که ندای دیگری بر آمد که ای دوستان، به بازی پانتومیم بشتابید که سرگرمی ما در آن است». در پایان این بازی قابل ذکر است که پیروز میدان تیم ما متشکل از سرافرازان عارفه، محمدعلی، محمدرضا . و عارفه(۲) بودیم.
و در پایان چدونک، این دورهمی دوست داشتنی، گرم و پر حرارت در راس ساعت ۱۸:۳۵ به کار خود پایان داد و با جمعیتی بسی اندک به سوی مترو شتافتیم و وداع یاران کردیم.
درباره این سایت